عظیم نیشابوری قاصد آمد گفتمش: آن ماه سیمین بر چه گفت؟ گفت: با هجرم بسازد گفتمش دیگر چه گفت؟ گفت: دیگر پا ز حد خویش نگذارد برون گفتمش: جمع است از پا خاطرم دیگر چه گفت؟ گفت: سر را باید از خاک ره کمتر شمرد گفتمش: کمتر شمردم زین تن لاغر چه گفت؟ گفت: جسم لاغرش را از تعب خواهیم سوخت گفتمش: من سوختم در باب خاکستر چه گفت؟ گفت: خاکستر چو گردد خواهمش بر باد داد گفتمش: برباد رفتم در صف محشر چه گفت؟ گفت: در محشر به یکدم زنده اش خواهیم کرد گفتمش: من زنده گردیدم ز خیر و شر چه گفت؟ گفت: خیر و شر نباشد عاشقان را در حساب گفتمش: این است احسان از لب کوثر چه گفت؟ گفت: با ما بر لب کوثر نشیند عاقبت گفتمش: چون عاقبت این است زین خوشتر چه گفت؟ گفت: دیگـر نگـذرد در خـاطـرم یـاد عظیم گفتمش: دیگر بگو گفتا: مگو دیگر چه گفت
November 30, 2004
عظیم نیشابوری - قاصد
Read by Mr. Gilani.
November 23, 2004
November 15, 2004
Zhaleh Esfahani's شاد بودن هنر است
Read by Mrs. Vaez-Zadeh.
See BBC report on Zhaleh Esfahani and listen to interview.
شاد بودن هنر است
بشكفد لاله ي رنگين مراد غنچه ي سرخ فروبسته ي دل باز شود من نگويم كه بهاري كه گذشت آيد باز روزگاري كه به سر آمده آغاز شود روزگار دگري هست و بهاران دگر شاد بودن هنر است ، شاد کردن هنری والاتر ! لیک هرگز مپسندیم به خویش که چو یک شکلک بی جان شب و روز ، بی خبر از همه ، خندان باشیم بی غمی عیب بزرگی است که دور از ما باد !
کاش ایینه ای بود درون بین که در ان ، خویش را می دیدیم انچه پنهان بود از ایینه ها می دیدیم می شدیم اگه از ان نیروی پاکیزه نهاد که به ما زیستن اموزد و جاوید شدن پیک پیروزی و امید شدن
شاد بودن هنر است گر به شادی تو ، دلهای دگر باشد شاد
زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود صحنه پیوسته به جاست خرم ان نغمه که مردم بسپارند به یاد
November 12, 2004
Houshang Ebtehaj's (Sayeh) زبان نگاه
Read by Mrs. Vaez-zadeh.
H.A. Sayeh
زبان نگاه
نشود فاش كسي آنچه ميان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
گوش كن با لب خاموش سخن مي گويم
پاسخم گو به نگاهي كه زبان من و توست
روزگاري شد و كس مرد ره عشق نديد
حاليا چشم جهاني نگران من و توست
گر چه در خلوت راز دل ما كس نرسيد
همه جا زمزمه ي عشق نهان من و توست
گو بهار دل و جان باش و خزان باش ، ارنه
اي بسا باغ و بهاران كه خزان من و توست
اين همه قصه ي فردوس و تمناي بهشت
گفت و گويي و خيالي ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به ديباچه ي عقل
هر كجا نامه ي عشق است نشان من و توست
سايه ز آتشكده ي ماست فروغ مه و مهر
وه ازين آتش روشن كه به جان من و توست
Subscribe to:
Posts (Atom)