اسب می نالید، می لرزید (به هوشنگ گلشیری) اسب می نالید، می لرزید... سرفه ها اسفنج و خون می شد؛ هر نفس بر لب چو می آمد، از جگر لختی برون می شد. خرمنی از آن زمردوار، خُرد خُردک گل بر او بسیار، مانده در غرقاب خون، ناچار ساق و برگش لعلگون می شد. شیر اسبی مهرپرورده، عمر با خسرو به سر برده، این زمان افتاده و مرده قصه این غصه چون می شد؟ «تا که خواهد گفت با خسرو؟» چشمها شمع عزا بودند: کورسوی ناتوانیها در خموشی آزمون می شد. چنگ در دست نکیسا بود، باربد را لحن گویا بود- شاید این تدبیر، خسرو را تا حقیقت رهنمون می شد. آن دو تن در خسروانی بزم، مرگ را در پرده نالیدند؛ نغمه ها در گوش نه، در چشم، پرده پرده اشک و خون می شد. «مرگ شبدیز است؟» خسرو گفت. خامشی ابری سترون بود. هر نگاهش در دل وحشت، آذرخشی از جنون می شد. «ما نگفتیمت، تو خود گفتی،» پیر فرزین گفت با خسرو. خشم حیرت گشت و حیرت عجز، لاجرم خسرو زبون می شد. مرگ شبدیز زمان با ماست، با کسی یارای گفتن نیست؛ گفتنش را، همچو دیرین سال، کاش تدبیری کنون می شد. با تو آواز است و با من چنگ؛ پشت این در، زار نالیدیم؛ گر سری از در برون می شد، آگه از حال درون می شد.
May 09, 2006
Simin Behbahani: مرگ شبدیز
Read by Dr. Khalessi.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment